اشعار قربان ولیئی

  • متولد:

(ایّاکَ نَعبُدُ) به زبان درخت ها / قربان ولیئی

 

(ایّاکَ نَعبُدُ) به زبان درخت ها
نامت شکفته در هیجان درخت ها

نور و نسیم، نام تو را می پَراکنند
آکنده است از تو تکان درخت ها

هر برگ، واژه ای شده، هر شاخه، آیه ای
قرآن حلول کرده به جانِ درخت ها

خاموش و عارفانه در آفاق خود رها
 ذکری عظیم در ضربان درخت ها

سُکرِ مدام، مشرب مستانه زیستن
جریان باده در شریانِ درخت ها

این گونه باش: زیر درختان، روان، زلال
در تو، حضور جاریِ (آنِ) درخت ها

2137 0 4.75

گفتم به شعر نام تورا: عاشقانه شد / قربان ولیئی

نام تو بر زبان من آمد زبانه شد
سیل گدازه های خروشان روانه شد

گفتم به خاک نام تورا: جنگلی سرود
گفتم به شعر نام تورا: عاشقانه شد

گفتم به باد نام تورا: گردباد گشت
گفتم به رود نام تورا: بی کرانه شد

گفتم به راه نام تورا: رفت ورفت ورفت…
گفتم به لحظه نام تورا…: جاودانه شد

این حرف ها- که همهمه ای در غبار بود-
بارانِ نرمِ نامِ تو آمد: ترانه شد
3309 0 4.16

گرچه عصر دلتنگی ست، کوچکند میدان ها / قربان ولیئی

 

گرچه عصر دلتنگی ست، کوچکند میدان ها
سیر آسمان زیباست، در همین خیابان ها

ازدحام پولادین، رفت و آمد سنگین
شاخه های سرب آجین، خانه ها نه؛ زندان ها

این همه درست امّا، ما هنوز هم هستیم
می توان در این غوقا… می شود که انسان ها…

در همین دقایق در، لحظه ای دگرگونم
در شلوغی بازار، گرم سیر پنهان ها

کودکی که چشمانش قاب آسمان هستند
می توان خدا را دید در زلالی آن ها

روی رشته سیم برق، یک کلاغ می خواند
آفتاب می تابد، روی نعش دکّان ها

شاخه ی درختی خشک، میزبان گنجشکان
باد ریزه نان آورد، می رسند مهمان ها

من همین دقایق در… کودکی که چشمانش…
آفتاب می تابد… کوچکند میدان ها

گیج می رود هوشم، از که پرشد آغوشم؟
در شلوغی بازار، درهمین خیابان ها

1938 0 4

«باید شهید بود و تورا خون چکان سرود» / قربان ولیئی

 

کی می توان عروج تورا با زبان سرود؟
با واژه ها نمی شود آتشفشان سرود

خورشید در میانه و ماه و ستاره ها
منظومه ها برای شما کهکشان سرود

گفتم به خاک: لختی از آن ماجرا بگو
سروی ردیف کرد و هزار ارغوان سرود

خورشید سر به صخره زد و بر زمین گریست
روزی که چشم های تورا آسمان سرود

بغضی گرفت راه گلو را؛ رسید اشک
این رودخانه داغ دلم را روان سرود

معصومِ شرحه شرحه، چه مدحی سزای توست؟
«باید شهید بود و تورا خون چکان سرود»

1623 0 4.89

باید شهید بود و تو را خون چکان سرود / قربان ولیئی

 

من درهمین شروع غزل مات مانده ام
حیران سرگذشت نفس هات مانده ام

خیمه، حریق، همهمه، شمشیر، دست، سر
مبهوت در هجوم اشارات مانده ام

«هَل من...» چه بر صحیفه ی سی پاره رفته است؟
در گردباد چرخش «آیات» مانده ام

من، های های، زخم تورا ضجّه می زدم
مجروح آن ترنّم «هیهات…» مانده ام

خورشید- سوگوار تو می سوخت- می سرود
یک اخگر از حریم ملاقات مانده ام

باید شهید بود و تو را خون چکان سرود
شرمنده ام… اسیر عبارات مانده ام

2599 0 5

لحظه ی وا شدن پنجره ها دیدنی است / قربان ولیئی

 

آفتاب آمده و رنگ و صدا دیدنی است
در پناه ملکوتیم و خدا دیدنی است

خانه ی جان به جهان های فراسو پیوست
لحظه ی وا شدن پنجره ها دیدنی است

خیره در من شده خورشید و تو را می نگرد
سفر ذات تو در آینه ها دیدنی است

بید مجنون به من آهسته چنین می گوید
«وزش شیوه ی شیدایی ما دیدنی است

هردو از دیدن زیبایی خود می لرزیم
تپش تابش این حُسنِ رها دیدنی است»

«بگذر از این کلمات» آینه ها می گویند
دم غنیمت بشمار آینه تا دیدنی است

در دل معبد خاموشی خود می سوزم
در مناجات سکوتم که خدا دیدنی است

1592 0 5

کی درک می کنند تو را سنگواره ها؟ / قربان ولیئی

 

بی تو، چه تنگ می گذرد بر ستاره ها!
خورشید زخم خورده ی روی مناره ها!

گنجینه ی غریب خداوند بر زمین!
کی درک می کنند تو را سنگواره ها؟

عقل زمینیان به کمالت نمی رسد
خوابیده اند یکسره در گاهواره ها

تنها تو عارفی به اقالیم خویشتن
مرعوب ژرفنای تو ما بر کناره ها

گسترده ای به روی زمین، خوان آسمان
پُر از شهاب های صریح اشاره ها

در چاه اگر گدازه ی روحت نمی چکید
آتش گرفته بود جهان از شراره ها

پایان نمی پذیری و هر موج بر زمین
می پاشد از کمال تو الماس پاره ها

بر من ببخش، وصف تو ممکن نکرده اند
ماییم و تنگنای همین استعاره ها

1548 0 4.33

آفرید از گل و آیینه و لبخند تورا / قربان ولیئی

 

آفرید از گل و آیینه و لبخند تورا
سپس از عطر نفس های خود آکند تورا

مصحف رازی و در صبح نخستین جهان
بر افق با قلم نور نوشتند تورا

بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟
از چه خاکی مگر- ای پاک- سرشتند تورا؟

گسترش یافت، افق تا افق، آن زیبایی
وقتی- ای آینه ی حُسن- شکستند تورا


آسمان هرچه بلا بود نثار تو نمود
دید، با این همه، دریادل و خرسند تورا

یازده سرخ گل و سبزی هستی از توست
گر فدک نیست، درختان همه هستند تورا

همه «او» هستی ولال است زبانم لال است
می ستاید به زبان تو، خداوند، تورا

3290 2 4.36

ای سلسله در سلسله در سلسله مویت / قربان ولیئی

 

ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت

چشمان تو، چشمان تو، چشمان تو، هو هو
حق حق، چه بگویم چه من از این همه اویت؟

زیبایی سٌکر آورِ ربّانی آفاق
بی شبهه شرابی تو و افلاک،سبویت

هر سبز که از خاک برآید، کلماتت
در چاه فرو ریخته اسرار مگویت

ای زمزمه ی هر شب تنهایی جبریل
وی زمزم آواز خداوند،گلویت

دریایی و هر چشمه به ژرفای تو جاری
فردایی و هر لحظه شتابنده به سویت

3031 1 4.71

تنها دو واژه، «خون خداوند»، شرح توست / قربان ولیئی

 

می بینمت به روشنی آفتاب ها
قرآن شرحه شرحه ی هر شام خواب ها!

گیجند از تلاطم خون تو رودها
مستند از تلفّظ نامت شراب ها

هرشب، بر این صحیفه ی گسترده تا ابد
سرگرم مشق نام بلندت شهاب ها

آن پرسشی که ظهر عطش بر لبت شکفت
همواره می خروشد و دارد جواب ها

بر روی خاک تب زده از شرم جاری اند
بعد از تو، آبرو که ندارند آب ها

رؤیایشان به کام عطش آب گشتن است
برهم زده ست حلق تو خواب سراب ها

دل ها کتیبه های عطش نامه ی تواند
ناممکن است شعله ی خون در کتاب ها

تنها دو واژه، «خون خداوند»، شرح توست
مستغنی است وصف تو از پیچ و تاب ها

1711 0 4.8

با یاد تو توفانی و با یاد تو آرام / قربان ولیئی

 

هر قطره ای از خون تو دریای شهود است
خورشید، تماشای تو را چشم گشوده ست

در چنگ نسیم سحری آیه ی نور است
از صورت گلگون تو تا بوسه ربوده ست

ای مصحف آغشته به خون، خون خداوند!
جبریل، قدح نوش نفس های تو بوده ست

این سرخِ فرو ریخته بر دامن مغرب
شعری ست که خورشید برای تو سروده ست

آهی که سحرگاه مناجات کشیدی
گرد از رخ آیینه ی افلاک زدوده ست

امواج مناجات تو موسیقی ذات است
زیباتر از این زمزمه گوشی نشنوده ست

با یاد تو طوفانی و با یاد تو آرام
دریا به یقین محرم اسرار تو بوده ست

2153 0 5

ما را نسیم نام تو دیوانه می کند / قربان ولیئی

 

خورشید را قیام تو دیوانه می کند
جبریل را پیام تو دیوانه می کند

بر هر زبان زخم تو خورشید رحمت است
شمشیر را مرام تو دیوانه می کند

تنها ترین! به ذکر مصیبت چه حاجت است؟
ما را نسیم نام تو دیوانه می کند

ای ذات عشق، حرف تو از جنس عقل نیست
اندیشه را کلام تو دیوانه می کند

خنیاگران ساحت سبز بهشت را
موسیقی سلام تو دیوانه می کند

1823 0

ما را ببر به ساحت بی رنگی سکوت / قربان ولیئی

 

ای ذات ماورای صداها و رنگ ها
ماندیم لابه لای صداها و رنگ ها

فریاد! در پرستش بت ها تلف شدیم
کاری بکن، خدای صداها و رنگ ها!

اجزای بی تناسب اندام آدمیم
در کام اژدهای صداها و رنگ ها

ما را ببر به ساحت بی رنگی سکوت
ای ذات ماورای صداها و رنگ ها

2919 0 5

صدا زدی مرا، صدا معطّر است / قربان ولیئی

 

صدا زدی مرا، صدا معطّر است
صدا زدی مرا، هوا معطّر است

نفس کشیده ام در این هوای مست
در این هوا، هوا، هوا معطّر است

تو گرم گفتنی که در گلوی من
سکوت ها و حرف ها معطّر است

که شعر ها غزل غزل معطّر است
که واژه ها هجا هجا معطّر است

رسیده ام به باغ های حیرتی
که بی چگونه بی چرا معطّر است
 
چه شطح روشنی شنید باد و برد:
خدا معطّر است، خدا معطّر است

2057 0

شناسنامه / قربان ولیئی

 

از ما
تا مرگ
تنها
یک برگ

1018 0

روایت / قربان ولیئی

 

عطشان ترین حواری تو
باری فرات بود
بر ما ببخش
ـ ما راویان تشنگی خویش ـ
چشمان تو
حقیقت آب حیات بود

1863 0

هر هق هقی برای تو بی شبهه حق حق است / قربان ولیئی

 

می گریمت
سینای سینه ام
از زمزم کلام خداوند پر شده است
هر هق هقی برای تو
بی شبهه حق حق است
قطعاً
سبزینه ی بهشت
مرهونِ مهربانیِ سیّال خونِ توست

1977 0

با خیال تو گفتگو دارم / قربان ولیئی

 

با خیال تو گفتگو دارم
آه، آیینه روبرو دارم

آسمان را به وجد آوردهست
آفتابی که در گلو دارم

کلماتم به عشق آغشتهست
بشنویدم که بوی او دارم...

گفت: باری، چه آرزو داری
آه، دیگر چه آرزو دارم

1277 0 5

ای جریان خون تو، در شریان برگها / قربان ولیئی

 

 ای ضربان زندگی در نفس شکسته ات
واصل خاک و آسمان، جسم زهم گسسته ات

ای جریان خون تو، در شریان برگها
قاف قیامت نهان، قلب به خون نشسته ات

اشک امان نمی دهد تا که دقیق بنگرم
پر زدن فرشته را گرد صدای خسته ات

1454 0 5

فرخنده باد زلزله در سرزمین روح / قربان ولیئی

 

توفان به پا شد این هیجان را نگاه کن
امواج بی قراری جان را نگاه کن

فرخنده باد زلزله در سرزمین روح
این کوهپاره های روان را نگاه کن

هموار شد زمین و چه آفاق دیدنی ست
پیدایی جهانِ نهان را نگاه کن

این روح لرزه های جهان گستر شگرف
وین انهدام هرچه کران را نگاه کن

ای روح!بر کرانه ی من ایستاده ای
زیبا ترین غروب جهان را نگاه کن

یعنی چه می شود پس از این؟ هست؟ نیست؟ چیست؟
این رودخانه ی نگران را نگاه کن

 

1486 0 5

می گفت پیر من- که خرد را جواب کرد- / قربان ولیئی

می گفت پیر من- که خرد را جواب کرد-
باید گرفت ساغر و باید شتاب کرد

مستیم و مست هرچه بگوید حقیقت است
ما را خدا برای همین انتخاب کرد

ما را که مست باده ی مردافکن خودیم
یک اربعین سکوت و تماشا شراب کرد

باهوش بود زاهد و تا بوی ما شنید
کج کرد راه و از شبهات اجتناب کرد

گسترده است عالم ما عاشقان که عشق
جایی نیافت، خانه ی ما را خراب کرد...

718 0 5

هیچ، هیچِ بسیار است آن چه از تو می دانم / قربان ولیئی

 

هیچ، هیچِ بسیار است آن چه از تو می دانم
صرف نهی انکار است آن چه از تو می دانم

گرچه خوانده ام بسیار، هرچه از تو می گویند
جهل معرفت وار است آن چه از تو می دانم

مغز اگرچه می بافد، دل اگرچه می لافد
رشته های پندار است آن چه از تو می دانم

وصف تو نشاید کرد جز به لحن پرسشگون
«شاید» است و «انگار» است آن چه از تو می دانم

754 0 5

ابری به گریه پرسش او را جواب گفت / قربان ولیئی

یعنی چقدر مانده به دریا سراب گفت
با خود لبالَب از عطش و التهاب گفت

یعنی کجاست مرز حقیقت، مجاز چیست؟
در خویش غوطه خورد و هراسان به خواب گفت

خندید آسمان و درخشید و ناگهان
ابری به گریه پرسش او را جواب گفت

598 0

صبح بهار بود و افق از سپیده گفت / قربان ولیئی

 

صبح بهار بود و افق از سپیده گفت
بیدار شد زمین و درودی کشیده گفت

سرشار از شکوه خبرهای تازه ام
با خود نسیمِ تازه به دوران رسیده گفت

ماندن بس است، فصل به خود بازگشتن است
یخپاره ای گرفته، بریده بریده گفت

رودی که رفت و رفت و خطر کرد و موج شد
چیزی به سنگ پشتِ به ساحل خزیده گفت

آرام باش! وقت شناسایی من است
با جویبار، شاخه ی بیدی خمیده گفت

شاعر که در ردیف درختان درنگ داشت
تنها نشست، بین غزل ها، قصیده گفت

842 0

در جستجوی کشف زبانی تپنده ام / قربان ولیئی

ای ابر، ابر خفته در آغوش آسمان
بشکن سکوت و مثنوی تازه ای بخوان

شعری بخوان به وزن خروشان رودها
سرشار از تخیّل سیّالِ بی امان

شعری که در عروق هوا منتشر شود
شعری شهاب گونه، شکافنده، ناگهان

لبریز از شکوه تصاویر دلپذیر
جاری به ژرفنای زمین، سطرسطر آن

آغاز کن مکالمه ای وحشیانه را
بیزارم از طبیعت آرام واژگان

در جستجوی کشف زبانی تپنده ام
هم ریشه با زبان تو، هم ذات آسمان

آن سان که کودکان تخیّل روان شوند
دنبال بادبادک شعرم دوان دوان

::

ای کاش این غزل، غزل آخرین شود
باران فرود آید و برخیزم از میان

606 0

دیشب به خویش آمدم؛ امّا نیامدی / قربان ولیئی

 

دیشب به خویش آمدم؛ امّا نیامدی
در چشمه سیر کردم و بالا نیامدی

ابری سیاه گشتم و خود را گریستم
حتّیٰ به میهمانی دریا نیامدی

خورشید و ماه بر کف از آیینه ردشدم
دیدار؟ نه، نشد… به تماشا نیامدی

شاید عطش حقیقت آب است؛ بگذریم
از این که آمدی به نظر… یا نیامدی

1050 0

دارم خبری از تو ولی مختصر ای عشق / قربان ولیئی

آمیزه ی افلاکی شور و شرر ای عشق
می آوری از عالم بالا خبر ای عشق

نرمای نسیم سحری، نغمه ی رودی
با مهر مرا می دهی از خود گذر، ای عشق

یک چشمه از اعجاز لهیب نظر توست
این خشکی دامان من و چشم تر، ای عشق

ای معبد پرشورِ تو توحید مجسّم
ای بتگر و ای بت شکن و ای تبر، ای عشق

هر ذره تماشای تو را چشم گشوده ست
ما را به تماشای تماشا ببر، ای عشق

حیران شده از نور تو کوه و کمر، ای عشق
رقصان شده از شور تو نجم و شجر، ای عشق

ای جوشش می، شورش نی، وجد پیاپی
ای شعشعه ی شمس و شکوه قمر، ای عشق

هم راز حیاتی  تو و هم رمز مماتی
تو سرخ غروبی و سپید سحر، ای عشق

دیگر چه بگویم، چه بگویم، چه بگویم،
دارم خبری از تو ولی مختصر، ای عشق

سیمرغی و در حوصله ی وهم نگنجی
ای دیگر و از هرچه که دیگر دگر، ای عشق

1161 0 3.44

آهی که کشید آینه انگار اثر داشت / قربان ولیئی

آهی که کشید آینه انگار اثر داشت
باد آمد و از سوی تو بسیار خبر داشت

تا ظلمت آغاز جهان گسترشم داد
نوری که از آیینه ام این بار گذر داشت

حافظ که سخن از شب گیسوی تو می گفت
بی شبهه بر این تجربه ی تار نظر داشت

من مات سفر در شب آیینگی خویش…
لرزیدم و آیینه شد آوار، خطر داشت…

نزدیک شد… آن گاه فروریختن من
دستی که شد از دور پدیدار، تبر داشت

لبریز شدم از تو و یکریز شکستم
آیینه ی من طاقت دیدار مگر داشت؟

742 0 3.75

با من سکوت نام تورا در میان گذاشت / قربان ولیئی

 

با من سکوت نام تورا در میان گذاشت
آن گاه جای هر کلمه آسمان گذاشت

پیچید نور نام تو در حرف های من
خورشید را میان شب واژگان گذاشت

آمد، نگاه کرد و تکان داد روح را
آن گاه در برابر من بیکران گذاشت

طوفان که از عوالم قدسی رسیده بود
از من گذشت، گستره ای بی نشان گذاشت

ناگفتنی ست آن چه مرا بر زبان گذشت
ناگفتنی ست آنچه مرا بر زبان گذاشت

گسترده بود واقعه، در آسمان گذشت
دیدار بعد را به شبِ ناگهان گذاشت

721 0 4

به این طریقه به من راه را نشان دادی / قربان ولیئی

مرا به شور رساندی، مرا تكان دادی
مسیح من!  كه به این روح مرده جان دادی

نه لقمه ی ملكوت و نه جرعه ی لاهوت
گرسنه بودم و تشنه، شراب و نان دادی

ثقیل بود امانت به شانه های زمین
ستون خیمه شدی، خاك را توان دادی

فرازهای فروزان به خاك بخشیدی
اشاره های درخشان به آسمان دادی

به موجِ خون تو وا شد دریچه های شهود
كه اذن اوج گرفتن به هر اذان دادی

بهشت، بی تپش، آرام و رام می پژمرد
به خون تازه و روشن به او روان دادی

سفر، شریعۀ خونینِ رفتن و رفتن
به این طریقه به من راه را نشان دادی

2634 0 3.59

شاید عطش حقیقت آب است...بگذریم / قربان ولیئی

دیشب به خویش آمدم اما نیامدی
در چشمه سِیْر کردم و بالا نیامدی

ابری سیاه گشتم و خود را گریستم
حتی به میهمانیِ دریا نیامدی

خورشید و ماه بر کف از آیینه رد شدم
دیدار؟ نه، نشد... به تماشا نیامدی

شاید عطش حقیقت آب است...بگذریم
از این که آمدی به نظر یا نیامدی
 

1845 1 4.33

کی درک می کنند تو را سنگواره ها / قربان ولیئی

بی تو چه تنگ می گذرد بر ستاره ها
خورشید زخم خورده روی مناره ها

گنجینه غریب خداوند بر زمین!
کی درک می کنند تو را سنگواره ها

عقل زمینیان به کمالت نمی رسد
خوابیده اند یکسره در گاهواره ها

تنها تو عارفی به اقالیم خویشتن
مرعوب ژرفنای تو ما بر کناره ها

گسترده ای به روی زمین خوان آسمان
پر از شهاب های صریح اشاره ها

در چاه اگر گدازه ی روحت نمی چکید
آتش گرفته بود جهان از شراره ها

پایان نمی پذیری و هر موج بر زمین
می پاشد از کمال تو الماس پاره ها

بر من ببخش، وصف تو ممکن نکرده اند
ماییم و تنگنای همین استعاره ها
1407 0 4.6

آن چنان رفته ام از دست که ناگفتنی است / قربان ولیئی

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است
در گلویم خبری هست که ناگفتنی است

جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است

چه بگویم که زبانم متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است

مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ
آن چنان رفته ام از دست که ناگفتنی است

حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است

2936 0 3.82

گفتم به راه نام تو را؛ رفت و رفت و رفت / قربان ولیئی

نام تو بر زبان من آمد؛ زبانه شد
سیل گدازه های خروشان، روانه شد

گفتم به خاک نام تو را؛ جنگلی سرود
گفتم به شعر نام تو را؛ عاشقانه شد

گفتم به باد نام تو را؛ گردباد گشت
گفتم به رود نام تو را؛ بی کرانه شد

گفتم به راه نام تو را؛ رفت و رفت و رفت
گفتم به لحظه نام تو را؛ جاودانه شد

این حرف ها که همهمه ای در غبار بود
بارانِ نرمِ نامِ تو آمد؛ ترانه شد

2861 0 4.7

ترکم نکن، چگونه بمانم بدون تو؟ / قربان ولیئی

ترکم نکن، چگونه بمانم بدون تو؟
این لاشه را کجا بکشانم بدون تو؟

من هیچ، هیچ، هیچ ندارم شبیه اشک
از شرم مثل ریگ روانم بدون تو

یک شور کور دارم و عالم تمام بت
تا کی تلف شود هیجانم بدون تو

بر گِردِ هیچ، گرم طوافی سیاه و گنگ
با دیو باد در دَوَرانم بدون تو

حیرانِ ازدحام صداها و رنگ ها
آیینه ای دچار جهانم بدون تو

ای آنِ روشن لحظاتِ بدون من
تاریک شد زمین و زمانم بدون تو

2076 0 4.67

از تو دورم ای به من نزدیک، دوری تا به چند؟ / قربان ولیئی

از تو دورم ای به من نزدیک، دوری تا به چند؟
من در این اندوه پوسیدم بیا لختی بخند

ای که ناپیداترینی، از تو پیداتر کجاست؟
تا تو را روشن ببینم، چشم هایم را ببند

با وجودم حسّ ادراک تو درآمیخته است
کاین چنین ذرات احساسم برایت می تپند

گاه گاهی می توانی همنشین من شوی
گاه گاهی مهربانان، مهربان تر می شوند

می توانی محو در خورشید چشمانت کنی
اخترانی را که در آفاق روحم می دمند

عشق! ای خورشید آزادی، تماشا کن مرا
دانه دانه حلقه های بردگی تا بگسلند

4666 0 3.6

شبی که با تو نباشم، چه دیر می گذرد! / قربان ولیئی

شبی که با تو نباشم، چه دیر می گذرد!
بهار باشد اگر، زمهریر می گذرد

بیا به روی زمین، آسمان دور از دست!
سرشت خاکی ما سر به زیر می گذرد

از آستان بلندت نزول کن باران
بیا ببین که چه بر این کویر می گذرد

نمی رسیم به مقصد؛ بعید می دانم
که عمر کوته ما در مسیر می گذرد

مسیر سنگی و دشوار زندگی، دل من!
تو رود باشی اگر، دلپذیر می گذرد

2221 0 4

با من سکوت، نام تو را در میان گذاشت / قربان ولیئی

با من سکوت، نام تو را در میان گذاشت
آن گاه جای هر کلمه آسمان گذاشت

پیچید نور نام تو در حرف های من
خورشید را میان شب واژگان گذاشت

آمد، نگاه کرد و تکان داد روح را
آن گاه در برابر من بی کران گذاشت

طوفان که از عوالم قدسی رسیده بود
از من گذشت، گستره ای بی نشان گذاشت

ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذشت
ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت

گسترده بود واقعه، در آسمان گذشت
دیدارِ بعد را به شبِ ناگهان گذاشت

1851 0 5

این خون کیست روی زمین موج می زند؟ / قربان ولیئی

این خون کیست روی زمین موج می زند؟
در آن ستاره های یقین موج می زند

قطعاً گلوی تشنه ی دریا بریده است
ورنه، چرا، چگونه، چنین موج می زند؟

وحی است این، گلوی که را تیغ، بوسه زد؟
هر سوی، سوره های مبین موج می زند

می بینم این دقیقه تو گویی سوار را
خورشید را که بر سر زین موج می زند

در خواب های دَرهَمِ هر شامِ کوفیان
قرآن، به خون تازه عجین، موج می زند

بعد از هزار سال سیاه، این چه چشمه ای است
از چشم های سرخ حزین موج می زند؟
 
664 0

کاشفان تو شهیدان تو هستند همه / قربان ولیئی

تا ابد هستی و حیران تو هستند همه
خیره در جان درخشان تو هستند همه

از نهانگاه ازل تا به فراسوی ابد
غرق امواج خروشان تو، هستند همه

پاره ای از دل ربّانی تو خورشید است
اختران پرتو چشمان تو هستند همه

هر نسیمی که گذشت از تو مسیحایی گشت
زنده از زندگیِ جانِ تو هستند همه

وحی جاری شده در رگ رگ هستی، هستی
عارفان قاری قرآن «تو» هستند همه

می وزد نام تو و عقل به خون می غلتد
تیغ توحیدی و قربان تو هستند همه

در تو هر کس که سفر کرد، خطر کرد، خطر
کاشفان تو شهیدان تو هستند همه

هیچ کس نیمه ی پنهان تو را درک نکرد
گیج آفاق نمایان تو هستند همه
 
630 0

این گونه عاشقانه کجا می برد مرا؟ / قربان ولیئی

این گونه عاشقانه کجا می برد مرا؟
جریان رودخانه کجا می برد مرا؟

سیل سکوت، می کَنَدم، می رُبایدم
امواج این ترانه کجا می برد مرا؟

در خانقاه سینه ی من، محشری به پاست
این وجد صوفیانه کجا می برد مرا؟

می سوزم و تمامی آفاق روشن است
خاموشی شبانه کجا می برد مرا؟

از هم گسست رشته ی تسبیح را سکوت
این وِردِ جاودانه کجا می برد مرا؟

هستی بدل به ساغری از نور و نار شد
این باده ی مُغانه کجا می برد مرا؟

در مرکز حقیقت خویش ایستاده ام
توفان، از آشیانه کجا می برد مرا؟
 
664 0

ثقیل بود امانت به شانه های زمین / قربان ولیئی

مرا به شور رساندی، مرا تکان دادی
مسیح من! که به این روح مرده جان دادی

نه لقمه ی ملکوت و نه جرعه ی لاهوت
گرسنه بودم و تشنه، شراب و نان دادی

ثقیل بود امانت به شانه های زمین
ستون خیمه شدی، خاک را توان دادی

فرازهای فروزان به خاک بخشیدی
اشاره های درخشان به آسمان دادی

به موجِ خون تو وا شد دریچه های شهود
که اذن اوج گرفتن به هر اذان دادی

بهشت، بی تپش، آرام و رام می پژمرد
به خون تازه و روشن به او روان دادی

سفر، شریعه ی خونینِ رفتن و رفتن
به این طریقه به من راه را نشان دادی
 
799 0 4